خدایا کفر نمی گویم...
خدایا کفر نمی گویم... پریشانم ... چه می خواهی تو از جانم..؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.... خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی... لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می گویی...نمی گویی؟! اگردر روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه دیوار بگشایی و لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری.. و قدر ی آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی و اعصابت برای تکه ای این سو و آن سو در روان باشد.. زمین و آسمان را کفر می گویی..نمی گویی؟! خداوندا تو مسئولی.. خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است...؟! چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است...!!! ....<<<دکتر علی شریعتی>>>....
جمعه 8 مهر 1390 - 6:55:42 PM